داستان دخترم و فرشته ها
چند شب پیش حسابی شیطنتت گل کرده بود و اصلا قصد خوابیدن نداشتی. بابا جون هم که خیلی خسته بود دنبال یه راهی میگشت که بخوابوندت تا کمتر باهاش شوخی کنی و اونم استراحت کنه . ساعت نزدیک یک بود و شما در حال بالا رفتن از سرو کول من و بابایی . انگار اورانیوم خورده بودی هر کاری میکردیم نمیخوابیدی. یه دفعه بابا جونی بهت گفت: دختر نازم میدونستی اگه شب زود بخوابی یه عالمه فرشته میان پیشت و از شب تا صبح نوازشت میکنن؟ شما گفتی نبازش یعنی چی؟ بابا گفت یعنی ناز کردن. اگه زودتر بخوابی میان و نازت میکنن. بعد از اینکه با دقت حرفهای بابا رو گوش کردی سریع رفتی تو رختخوابت خوابیدی و خوابت برد. صبح از ...
نویسنده :
مامان فائزه
12:58