داستان دخترم و فرشته ها
چند شب پیش حسابی شیطنتت گل کرده بود و اصلا قصد خوابیدن نداشتی.
بابا جون هم که خیلی خسته بود دنبال یه راهی میگشت که بخوابوندت تا کمتر باهاش شوخی کنی و اونم استراحت کنه. ساعت نزدیک یک بود و شما در حال بالا رفتن از سرو کول من و بابایی. انگار اورانیوم خورده بودی هر کاری میکردیم نمیخوابیدی.
یه دفعه بابا جونی بهت گفت: دختر نازم میدونستی اگه شب زود بخوابی یه عالمه فرشته میان پیشت و از شب تا صبح نوازشت میکنن؟
شما گفتی نبازش یعنی چی؟
بابا گفت یعنی ناز کردن. اگه زودتر بخوابی میان و نازت میکنن.
بعد از اینکه با دقت حرفهای بابا رو گوش کردی سریع رفتی تو رختخوابت خوابیدی و خوابت برد.
صبح از خواب بیدار شدم. هی تو رختخوابت تکون میخوردی میدونستم بیداری ولی چشماتو باز نمیکردی.
من: سلام گلم، صبح بخیر
مطهره: سلام مامانم صبح بخیر
من: نمیخوای چشماتو باز کنی؟
مطهره:نه هنوز که هلشته ها نیومدن
من: مامان جان شما خواب بودی اومدن نازت کردن رفتن
مطهره: ناز نه نبازشم کردن.
من:
هلشته ها(به زبون مطهره):
گل دخترم من و بابا عاشقتیم